جدول جو
جدول جو

معنی گل ورده - جستجوی لغت در جدول جو

گل ورده
(گُ وَزِ)
دهی است از دهستان زیرکوه بخش قاین شهرستان بیرجند واقع در 209هزارگزی جنوب خاوری قاین. هوای آن گرم و دارای 21 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گل غنده
تصویر گل غنده
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، بندش، پندش، کلن، غند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گم کرده
تصویر گم کرده
از دست داده، نابود کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
افسرده، دل تنگ، ملول، بی ذوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گل کردن
تصویر گل کردن
گل درآوردن، گل دادن درخت یا بوتۀ گل، ظاهر شدن، نمودار گشتن، جلوه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ زَدَ)
از بلوکات کام فیروز واقع در سه فرسخی مغرب پالنکری است. (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 256)
لغت نامه دهخدا
(دِ مُ دَ / دِ)
مرده دل. افسرده دل. پژمرده. آنکه نشاط ندارد. مقابل دل زنده:
چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا
به گوش مردم دل مرده بانگ رود حزین.
فرخی.
کو محرم غم کشتۀ دل زنده بدردی
کاین راز به دل مردۀ خرم نفروشم.
خاقانی.
عازردل مرده ای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست.
خاقانی.
کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفۀ افسردۀ دل مرده. (گلستان سعدی).
زندگانی چیست مردن پیش دوست
کاین گروه زندگان دل مرده اند.
سعدی.
به ایثار مردم سبق برده اند
نه شب زنده داران دل مرده اند.
سعدی.
هردم آرد باد صبح از روضۀ رضوان پیام
کآخر ای دل مردگان جز باده من یحیی العظام.
خواجو.
دل مرده ای که سر به گربیان خواب برد
کافور ساخت یاسمن ماهتاب را.
صائب (از آنندراج).
، کودن. بلید. (ناظم الاطباء). طامس القلب. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ اُ بَ / بِ)
دوایی است که آنرا از شام آورند و عنبر بید نیز خوانند. گزندگی جانوران را نافع است و به عربی جعده خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ لِ رَ / رِ)
زمین شوره زار. زمینی که زراعت ندهد. نمکزار. شوره زار:
در گل شوره دانه افشانی
برنیارد مگر پشیمانی.
نظامی (هفت پیکر ص 32)
لغت نامه دهخدا
(گُ سَ / سِ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان واقع در 42000گزی شمال باختری سنقر و 2000گزی شمال ده خداداد. هوای آن سرد و دارای 180 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه، جاجیم و پلاس بافی است. تابستان از کویجه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
گل غنده. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به معنی گلغنده است که پنبۀ گلوله کرده باشد بجهت رشتن، کنایه از مردم سست و فربه و کاهل باشد. (برهان). رجوع به گلغنده شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
از دست داده. مفقود:
همی گشت بر گرد آن مرغزار
که یابد نشانی ز گم کرده یار.
فردوسی.
بوی پیراهن گم کردۀ خود میشنوم
گر بگویم همه گویند ضلالی است قدیم.
سعدی (بدایع).
دل گم کرده در این شهر نه من میجویم
هیچکس نیست که مطلوب مرا جویا نیست.
سعدی (طیبات).
- گم کرده پی، بمعنی پی گم کرده است که کنایه ازبی نشان باشد. (برهان). گم شده ای که پی او به جایی نرسد. (آنندراج).
- ، کنایه از کسی است که کاری را چنان کند که دیگری پی به مطلب و مقصد آن کس نبرد. (برهان). به مجاز بر کسی اطلاق کنند که کاری کند که پی به مطلب او برده نشود. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا شود:
سلاطین عزلت گدایان حی
منازل شناسان گم کرده پی.
سعدی (بوستان).
- گم کرده دل، کسی که دل خود را گم کرده است. کسی که دل خود را در راه معشوق از دست داده است:
من باری از تو برنتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جستجو بود.
سعدی (طیبات).
- گم کرده راه، ضال. گمراه. متحیر. سرگشته. کسی که راه خود را گم کرده است:
بدو گفت شاپور کای نیکخواه
سخن چند پرسی ز گم کرده راه.
فردوسی.
بدان تا ترا بردهد دستگاه
بدین ترک بدخواه گم کرده راه.
فردوسی.
جگرخسته گشته ست و گم کرده راه
نخواهد که بیند همی رزمگاه.
فردوسی.
همی گفت کای مرد گم کرده راه
نه من خواستم رفته جانت ز شاه.
فردوسی.
شگفتی تر آن کز میان سپاه
یکی ترک بدبخت گم کرده راه.
فردوسی.
چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیز گم کرده راه.
فردوسی.
گر ایدون که بگشاید این راز شاه
بر این مرزبانان گم کرده راه.
فردوسی.
غمی شد دل پهلوانان ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه.
فردوسی.
- گم کرده فرزند، کنایه از مهتر یعقوب علیه السلام. (آنندراج) :
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن گهر پیر خردمند.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(پُ خُ دَ)
نام دیهی در استراباد رستاق. (مازندران و استراباد تألیف رابینو ص 127)
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ دَ / دِ)
نوعی از کما باشد و آن بغایت گنده و بدبو میشود. و زنان به جهت فربهی حلوا کنند و خورند. (برهان) (آنندراج). کلیکان و کما. (جهانگیری). الفاظ الادویه این لغت را اشتباهاً گل گنبده ضبط کرده است
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ)
نام شهری است به هندوستان از کرناتک در حدود حیدرآباد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام قصبه ای است در یک فرسخی حیدرآباد دکن که قریب یک قرن و نیم از سال 924 تا سال 1098 پایتخت شاهان قطب شاهی بوده و قلعه و مقابر ایشان تاکنون در آن موجود است. (از انجمن آرا). و رجوع به مقدمۀ برهان قاطع چ معین ص 79 و 81 شود
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ دَ)
عجین کردن آب را با خاک. آمیخته کردن خاک و آب:
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ویران سرای دل را گاه عمارت آمد.
حافظ.
، کنایه از آلوده کردن. (آنندراج) :
در جنب رحمتش چه نماید گناه خلق
یک مشت خاک گل نکند آب بحر را.
هادی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بیدل. دل از دست داده. دل برده شده. که کسی دل از وی برده باشد. عاشق. دلباخته:
کرم زین بیش کن با مردۀ خویش
مکن بیداد بر دل بردۀ خویش.
نظامی.
پیش تو استون مسجد مرده ایست
پیش احمد عاشقی دل برده ایست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ اَ کَ دَ)
گل برآوردن درخت. گل دادن. برآوردن گل
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ده کوچکی است از دهستان خزل شهرستان نهاوند واقع در 54000گزی شمال باختری شهر نهاوند. دارای 40 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5.)
لغت نامه دهخدا
(گُ وَ دِ)
دهی است از دهستان ناوه کش بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع در 180هزارگزی خاور سراب دوده و 2هزارگزی شمال اتومبیل رو خرم آبادبه کوهدشت. هوای آن معتدل و دارای 90 تن سکنه است. آب آن از رود خانه خرم آباد و محصول آن غلات، حبوبات ولبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. پل مخروبه از آثار قدیم روی رود خانه خرم آباد وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سِ پَ اَ تَ)
این لفظ را بجای خاموش کردن استعمال کنند، چنانکه گویند: چراغ را گل کن، یعنی خاموش کن. (برهان). با لفظ شمع و چراغ بمعنی خاموش کردن و شدن. (غیاث) (آنندراج) ، روشن شدن چراغ، روشن کردن چراغ:
افتاد نگاهش به لب و عارض جانان
پروانه گمان برد که گل کرده چراغی است.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
، فائده دادن. (آنندراج) :
پروانه خس و هوا شرربار
پرواز چه گل کند در این کار.
ابوالفیض فیاضی (از آنندراج).
، نمودار شدن. (برهان) (غیاث). ظاهر شدن. (برهان) (غیاث) (آنندراج). در تداول امروز در این معنی گویند: دیوانگیش گل کرد. جنونش گل کرد. مستی او گل کرد. عشقش گل کرد. طمعش گل کرد:
هزار حیف که گل کرد بینوایی ما
به چشم آبله آمد برهنه پایی ما.
ملاطاهر غنی (از آنندراج).
، بطور کنایه بمعنی تأثیر کردن. طرف تحسین و تمجید واقع شدن: شعرش سخت گل کرد. تألیف او در هند گل کرد
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
فریفته شده. رجوع به گول و گول خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ وِ)
دهی است از دهستان کاریز نوبخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 26هزارگزی شمال باختری تربت جام و 3هزارگزی باختر راه مالرو عمومی تربت جام به فریمان. هوای آن معتدل و دارای 77 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
گل ساختن ایجاد گل کردن، خمیر ساختن سرشتن: خاک وجود ما را از آب دیده گل کن ویران سرای دل را گاه عمارت آمد. (حافظ)، آلوده کردن: در جنب رحمتش چه نماید گناه خلق یک مشت خاک گل نکند آب بحر را. (هادی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل مورد
تصویر گل مورد
گل سرخ از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل پرورده
تصویر گل پرورده
آنچه با گل آمیخته باشند: روغن گل پرورد
فرهنگ لغت هوشیار
خوردن گل: چنانکه کسی را که گل خوردن خوش آید و چیز ترش و تلخ خوش آید چیز شیرین ناخوش آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم کرده
تصویر گم کرده
از دست داده، مفقود
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه برزده که به جهت رشتن گلوله کرده باشند: در میانشان نجیب منده من همچو در بند خار گلغنده. (سوزنی در هجو نجیب منده)، سست کاهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
افسرده پژمرده مقابل زنده دل، کودن بلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گول خورده
تصویر گول خورده
فریفته شده فریب خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل کردن
تصویر گل کردن
((~. کَ دَ))
بسیار نیکو از انجام کاری برآمدن، خوب جلوه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
((دِ. مُ دِ))
افسرده، بی انگیزه
فرهنگ فارسی معین
گل ورد نام منطقه ای است، در موسیقی مذهبی (تعزیه) گل وردی
فرهنگ گویش مازندرانی
از دهکده های استرآباد رستاق
فرهنگ گویش مازندرانی